سخن رانی و اتومبیلرانی هوشنگ مرادی کرمانی، نویسنده و پژوهشگر ادبیات داستانی ایران، روز یکشنبه در مراسم "سلام خاتمی"، با خواندن متنی تحت عنوان "سخنرانی و اتومبیلرانی"، شخصیت خاتمی و روایت دولت اصلاحات را به زبان داستانی خود توصیف کرد. متن کامل این متن بدین شرح است: "سخنرانی " و " اتومبیلرانی"، شباهت عجیبی به هم دارند؛ هم مهارت میخواهند و هم شجاعت. آن هم در این آمد و شدها و ترافیک سنگین، با این خیابانهای در دست تعمیر و تغییر، خیابانهای یک طرفه، عبور ممنوع، چراغهای سبز و زرد و قرمز و چشمکزن و شمارهانداز، گردشهای ناگهانی به چپ و راست بدون زدن چراغ راهنما. رانندگی هم با اتومبیل و هم با سخن سخت است. حالا اگر رانندهای هم ترسو باشد و هم ناشی، بنشیند پشت سخن و بخواهد گاز بدهد و از لای سخنها مثل موشی بخزد و برود دیگر واویلا. فرض کنید این جور رانندهای سخنی هم داشته باشد، فرسوده، از رده خارج، با لاستیکهای صاف و ناجور و موتوری که به روغنسوزی افتاده و دود کند، چگونه میتواند بندهخدایی را سوار سخن کند و تا سر چهارراه برساند. حالا من آن راننده ناشی و بیدست و پا، با این جور سخن و آن جور اوضاع و احوال خیابانها، میخواهم عزیزی را ببرم سر چهارراه زندگی. عزیز را از زیر آینه و قران رد کردهاند و دادهاند دست من تا بر سخنم سوار کنم، اولین کاری که باید بکنم، این دست که یواشکی به چپ و راست نگاهی بیندازم و از زیر زمین فکرم در بیایم. حواسم را جمع کنم تا به کسی و چیزی نزنم، اگر زدم و سخن کسی را غر کردم یا سخن خودم غر شد، گرفتاریهای بعدی دارد. بیمه و جریمه و صافکار و گلگیر و نقاش سخن، روزگارم را سیاه میکند. بسیار خوب، عزیز را سوار سخن کردهام و با احتیاط آمدهام توی خیابان، دستپاچه و خجالتزدهام، سخنم خوب نمیرود، خودم هم کلاچ را جای ترمز و ترمز را به جای گاز میگیرم، هی به چهره جذاب و خدادادیاش نگاه میکنم و ازش عذر میخواهم، لبخند میزند، چارهای ندارد، حالا که سوار این جور سخنی با چنین رانندهای شده، باید بسازد. دلهرهای را در چشمهایش میبینیم، لابد میگوید "خدایا این کجا و چه جور میخواهد مرا ببرد". یاد سالها و روزهایی میافتم که مرتب میدیدیمش در تلویزیون و توی روزنامه, با حرفهایش دلخوش میشدیم و هرکس آینده روشن و آرزوهایش را در کلامش میدید. هر صبح که نان تازه میخریدیم، اگر گوشه نانمان سوخته بود یا خمیر بود، غر میزدیم که این چه مملکتی است. به دل نمیگرفت، قهر نمیکرد. بچهها به عبا و قبایش آویزان میشدند. جوانها از سر و کولش بالا میرفتند، لبخند میزد، کیف میکرد. بیشتر شبها قصههای قشنگی از خانه باستانیمان میگفت. از رنجها و دردهای باستانی که دارو درمان باستانی داشت و دارد. بچه کویر بود. صبوری را از کویریها آموخته بود و میدانست در میان تپههای شنی، بوتهها و درختهای گزی است که جانسختند و سبزند و سایه دارند. به آنها دلخوش بود و به پرندههایی که بر آن درختها مینشستند و تا دوردستها با نگاهشان پرواز میکردند. چقدر از خوبیهای تعریف میکرد. چقدر ارشادمان میکرد که مقاوم و صبور باشیم. از ارشاد و فرهنگسازی دمی غافل نبود. از ارشادیهای قدیم بود. بعد که سرش شلوغ شد، دوستانش ارشادمان کردند. ما که گروهی بودیم و به ارشاد فکر میکردم و به ارشاد عادت کرده بودیم، هر کداممان سازی میزدیم و سازمان را نشان نمیدادند. بعضیهامان ارشادشده به دنیا آمده بودیم و مشکلی نداشتیم. بعضیهامان میبایست هر روز ارشاد میشدیم، عین دیالیزیها اگر ارشاد نمیشدیم، حالمان بد بود و یادمان میرفت که همین دیروز ارشادنشدهایم. بعضیمان "بد ارشاد" بودیم. "بد ارشاد" بودن چیزی است مثل "بد قلق" بودن و بابت این بدقلقی کلی پز میدادیم. خلاصه همه جور هنرمندی بودیم. او و دوستانش با هیچ کداممان سر لج نداشتند، چه پرتحمل بود این بچه کویر. به هرکس سهم ارشاد خویش را میداد و خودی و نخودی نمیشناخت البته تا آنجایی که میشد. حرف همدیگر را میفهمیدیم، با نگاه می فهمیدیم که چه بگویم و چه جور بگوییم تا هر دو راضی و راحت باشیم. از بس تو این جور فکرها هستم، حواسم به راندن سخن نیست. گاهی به جای گاز دادن، ترمز میکنم و گاهی هم به جای ترمز، گاز میدهم. پشتسریها و بغلدستیها حرص میخورند که این دیگر چه جور سخنرانی است. چقدر مهربان و لبخند شیرین مسافر عزیز را نگاه میکنم و خاطرات گذشته را مرور میکنم. یادم میرود که خیابان را عوضی آمدهام. زدهام به ورود ممنوع. مسافر مهربان باز لبخند میزند و با ته لهجه شهرستانی میگوید: "عیبی ندارد، علامت بده، چراغ بزن و با احتیاط برگرد. مواظب باشد آنها که تند میروند بهت نزنند". با احتیاط دور میزنم و برمیگردم و میگویم: "ببخشید، سوالی داشتم. شما آدم مهمی هستید. چرا مهم بودنتان را به رخممان نمیکشید؟ چرا اوقاتتان تلخ نمیشود از این همه اشتباه و بیدست و پایی؟" داشتم حرف میزدم و حواسم نبود و نزدیک بود بزنم به کسی که راهنما نزده بود و داشت میپیچید به چپ. طرف داد کشید: "اوهوی چه خبرت است. رانندگی بلد نیستی پشت سخن ننشین. چرا این قدر قیقاج و ویراژ میدهی؟ سخنت دارد دود میکند، باید بروی معاینه فنی". رسیده بودیم به میدانی که هزار راه ازش میگذشت و به میدان "چه کنم" معروف بود. گیج شده بودم، نمیدانستم از کدام طرف بروم که هم مسافر نازنین به جایی برسد و هم خودم خلاص شوم. مسافر دست زد روی داشبورد سخنم و گفت: "نگه دار، پیاده میشوم، خودم میدانم از کدام راه بروم". زیر تابلوی توقف ممنوع نگه داشتم، پیاده شد و اشاره کردم به میدان و گفتم: "شما کار مهمی کردید. مجسمههای تبختر و تکبر که از سالهای دور در میان میدانهای این خانه باستانی بود، شکستید و این کار کوچکی نبود". داشتم بلبلزبانی میکردم که مسافر عزیز اشاره کرد به تابلوی توقف ممنوع و گفت: "نهایست، برو". راه افتادم، برایش دست تکان دادم، باز هم لبخند زد. یادم افتاد که پشتسرش کاسهای آب ریخته بودیم و شعر خوانده بودیم: کسی که با کسی دل داد و دل بست به آسونی نمیتونه کشه دست اگر آمدن شدن را ره ببندند همون راه محبت که توان بست.